شوخی کثیف
بچه که بودم آرزو داشتم یه آدم حسابی بشم واسه خودم.یه نویسنده ی مشهور یا یه دانشمندی چیزی.یکم که بزرگتر شدم و با واقعیتای زندگی آشنا شدم،آرزوم این شد که حداقل دکتری،مهندسی چیزی از آب در بیام.کمی که بزرگتر شدم رسیدم به الانم که آرزو که نه،امیدوارم بتونم این درس کوفتیو تموم کنم و یه کاری بکنم آخه.خسته شدم از این بطالت...ااااااااااااه. وقتی سر و کارت به بیمارستان میفته تازه میفهمی که تا حالا چقدر خوشبخت بودی زندگی باتلاقی بیش نیست که هر روز مثل یه حیوون زبون بسته توش دست و پا می زنم آه ... خدایه من!!چقدر این وبلاگ سیاسیه!!اچه نویسنده های با نمکی!!می خندیم... .(شکلک ریسه) اینایی که تا نامزد میکنید فرداش طرفو میارید دانشگاه دور حیاط میچرخونید تا همه ببینن یکیو دارید!!عقده تا این حد؟؟!! طرف سگ خونگیتون نیست که واسه گردش دستشو بگیرید بیاید قدم بزنید که!!!!! میخوام انگشت ببرم ته حلقم تا حرفایی رو که سر معده ام گیر کرده رو بالا بیارم میشود آیا؟؟؟؟ آن روز که سهراب نوشت تا شقایق هست،زندگی باید کرد، . . . . . . . . . . . . . احتمالا مست کرده بوده!!نمیدونم والا!!